شخص ساده لوحی شنیده بود خداوند روزی رسان هست.به همین خاطر یک روز به مسجد رفت و مشغول عبادت شد.همین که ظهر شد از خدا درخواست نهار کرد ولی هرجه به انتظار نشت برایش نهاری نرسید تا اینکه شام شدو او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم به راه ماند. چند ساعت از شب گذشته بود که درویش وارد مسجد شد در پای ستونی نشت.واز کیسه ی خود غذایی بیرون اورد و مشغول خوردن شد. مرد ساده لوح از صبح با شکم گرسنه از خدا در خواست روزی کرده بود درویش نیمی از غذای خود را خورد و نزدیک هست نیم دیگر را هم بخورد.مردک بی اختیار سرفه ای کرد و درویش صدای سرفه را شنید گفت: هرکه هستی بفرما پیش. مرد بینوا که دلش از گرسنگی میلرزید پیش امد و مشغول خوردن شد. وقتی سیر شد درویش شرح حالش را پرسید وان مرد هم حکایت خود را تعریف کرد. درویش به ان مرد گفت: فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم وتوهم به روزی خودت برسی؟ شکی نیست خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد
حسین پناهی چه زیبا گفته روحش شاد
داستانی زيبا از مولانا اندر احوالات بعضی اطرافيان ما
جلسۀ توجيهي فرشتگان با ایرانیها، قبل از ورود به بهشت
775148 بازدید
77 بازدید امروز
345 بازدید دیروز
1077 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian